حواسمون باشه
دل آدما شیشه نیست که رو آن هاااا کنیم
کودکی هایم عاشق تاب بازی بود...
تاب می خورد و می خندید
بزرگی هایم هم تاب بازی را دوست دارد...
هر از گاهی دست بی تابی هایم را می گیرد و به تاب بازی می برد!
نمی دانم چه رازی در میان است...
ولی همین که بی تابی هایم را به تاب می سپارد
دیگر بی تاب نیستم!
بزرگی هایم تاب می خورد و می خندد...!
باز هم شب شدو و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم
امشب درانتظار یک شب به خیر تا صبح بیدار خواهم ماند اما تو چشماهای زیبایت را به رویاها بسپار….